بسم الله الرحمن الرحیم
در تاریکی و ظلمت غاری دور، در دل کوههای سیاه و خاکستریسرزمینی ناآشنا مردی در تنهایی خویش با معبودش نجوا میکرد و عظمتش را میستود، مردی از جنس خاک اما نشسته بر بال ملائک، که اگر نبود وجودش،هرگز دنیا خلق نمیشد! در سکوت و تنهایی، در نهایت هوشیاری و در کمال ناباوری، به ناگاه صدای رسا و ملایم را در فضای "حرا" شنید:
"اقراء باسم ربک الذی خلق ..." بخوان، به نام پروردگارت، پروردگاری که تو و همه انسانها را خلق کرد، بخوان و او را به بزرگی یاد کن، کسی که به تو خواندن را آموخت.
با صدایی لرزان و پر التهاب پرسید; بخوانم؟ چگونه بخوانم در حالی که خواندن نمیدانم!
وهمی بود؟ پنداری بود؟ رویایی ؟ و یا رسالتی آغاز شده بود ؟ رسالتی که محمد(ص) میبایست بار سنگینش را بر دوش کشد و پیش از او پیامبرانی همچون عیسی(س) و موسی (س) بشارتش را داده بودند!
نه وهم بود و نه رویا و نه خواب، که یک "تکلیف" بود. تکلیفی که خدای قادر سبحان به بهترین بندگانش آن را واگذار کرده بود، تکلیفی از جنس خدا! نوری از آسمان به زمین !
ابلاغ پیامی که پایههایش بر خواندن استوار میشد و تکلیفی که ابتدایش علم و آگاهی و اندیشه و دانش بود.
موجی از ترس و دلهره بر دل محمد(ص) افتاد و او را در تردید و گمان فرو برد.
"جبرییل" با طنین رسای خود، نغمهی "بخوان" را بر محمد (ص) زمزمه کرد، ناگهان بر اندام محمد(ص) لرزهای افتاد و بر پیشانیش عرق سردی نشست، و او سراسیمه و در حالی که همچنان میلرزید به خانه "خدیجه" پناه برد! نمیدانست چه بگوید و چه بکند، لرزه امانش نمیداد، به ناچار خود را بر لفافهای بپیچد.
بانگ امین خدا بر محمد امین، او را به خود آورد که;" یا ایهاالمدثر، قم فانذر، فلا ربک فطهر"ای به خود پیچیده ! بدان که هیچ چیز و هیچ کس به جز پروردگارت نمیتواند تو را پناهنده باشد و به تو آرامش بدهد، برخیز و مردم را بشارت بده و خدای خود را به پاکی یاد کن.
محمد(ص) از جانب پرورگار و برای انذار و هدایت مردم ماموریتی بس دشوار یافتهبود و میبایست که بر این ماموریت استقامت کند، همانطور که به او امر شده و دستور داده شد،"فاستقم کما امرت".